به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد


مگر مشتی عرق از من به جای گرد برخیزد

مگو سهل است عاشق را به نومیدی علم گشتن


چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد

به مقصد برد شور یک جرس صد کاروان محمل


مباش از ناله غافل گر همه بی درد بر خیزد

خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم


مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد

در آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم


چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد

ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن


تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد

اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را


نفس از سینه چون صبحم قفس پرورد برخیزد

بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس


ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد

ز املاک هوس ، دل نام کلفت مزرعی دارم


چو زخم آنجا همه گر خنده کارم درد برخیزد

ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل


گریبان می درم چندان که از من گرد برخیزد